غیر از او هیچ کس تنها نیست
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود، یه مرد بود که تنها زندگی می کرد. یه زن بود که اونم تنها زندگی می کرد . زن غمگین به آب رودخانه نگاه می کرد . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود خدا هم اونها را می دید و غمگین بود. خدا به اونها گفت: بندگان محبوب من همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید مرد سرش را پایین انداخت و به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند، خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود، زن خندید خدا به مرد گفت: به دستان تو قدرت می دهم تا خانه ای ب...
نویسنده :
پروانه
10:34